مرتضی با بچههای دیگر فرق داشت
همسر استاد: مادر استاد میگفتند: مرتضی با بچههای ديگر فرق داشت، پيوسته وضو میگرفت و وقتی از او سؤال میکردم چرا اين قدر وضو میگيری؟ میگفت: دوست دارم قلبم نورانی باشد. لذا از همان کودکی او با وضو بود. ايشان میگفتند: از بدو تولد، مرتضی رشيد و درشت و سالم بود و تا حدود دو و نیم سالگی اصلاً مريض نشده بود و نيازی به طبابت و درمان نداشت، تا اينکه برای اولين بار وقتی زردآلوی کال خورده بود، دل درد گرفت.
برادر استاد: مرتضی در حدود پنج سال داشت که خيلی به کتاب علاقهمند بود و به کتابخانه پدرم میرفت و کتاب برمیداشت. پدرم خيلی کتاب داشت و آنها را با سليقه طبقهبندی کرده بود و اگر به هم میخورد ناراحت میشد. تا پدر از اتاق بيرون میرفت، مرتضی به سراغ کتابها ميرفت، و چون اغلب کتابها بزرگ بودند و او زورش نمیرسيد، کتاب روی زمين میافتاد. پدر عصبانی میشد و میگفت: جلوی اين بچه را بگيريد.
مادرم ميگفت: خوب بچه به کتاب علاقه دارد، او را به مکتب بفرستيد. پدر میگفت: آخر سنش اقتضا نمیکند. بالاخره او را به مکتب فرستادند. مرتضی اشتياق فراوانی به درس داشت.
حالات خاص استاد در کودکی
برادر استاد: مادرم میگفتند: یک شب هوا صاف و مهتابی بود. نیمه شب بيدار شدم و ديدم مرتضی در بستر خود نيست. نگران شدم و فکر کردم به دستشويی رفته ولی آنجا هم نبود. همه را بيدار کردم و همه جا را جستجو کرديم. اوایل صبح ديديم يکی از کشاورزان روستا مرتضی را بغل کرده و به خانه میآورد. پرسيدم: مرتضی کجا بود؟ آن مرد گفت: من در کوچه میرفتم که ديدم اين بچه پشت در مکتبخانه چمباتمه زده و سرش را روی زانويش گذاشته و کتابش را در بغل گرفته و خوابش برده است. پرسيديم: چرا رفتی؟ گفت: بيدار شدم ديدم هوا روشن است (چون نيمه ماه بود و هوا صاف و مهتابی)؛ فکر کردم صبح است و بايد به مکتبخانه بروم.
لازم به ذکر است که استاد مطهری برای معلم اين مکتبخانه بعدها هم بسيار احترام قائل بود و میگفت: او اولين کسی است که به من قرآن آموخته است. هر وقت به فريمان میآمد، میفرستاد دنبال ايشان و حتی گاهی به او کمک مالی میکرد.
پدر و مادرم میگفتند که مرتضی در کودکی حالتهای خاصی داشت که آنها را نگران میکرد و اصلاً بازيگوشی ديگر بچهها را نداشت. غالبا در خود فرو میرفت. هم بازیهايش میگفتند: وقتی به رودخانه میرفتيم تا شنا کنيم، اغلب مرتضی با ما همراه نمیشد و زياد هم با ما بازی نمیکرد. اين حالت تفکر را بعدها هم در استاد بسيار مشاهده میکرديم. ايشان میگفت: چه خوب است انسان روزانه دستکم يک ساعت تفکر کند. ايشان در 12 سالگی گاهی نماز شب میخواند.
خیلی مظلوم و آرام بود
فاطمه مطهری؛ خواهر استاد: با اينکه آن مرحوم از ما کوچکتر بود، مثل بچههای ديگر به فکر بازی نبود. خیلی وقتها گوشه اتاق مینشست و سرش به نماز و کتاب گرم بود. از کودکی همينطور بود.
خيلی مظلوم و آرام بود. وقتی هم که کمی بزرگتر شد، به مشهد رفت که درس بخواند. بعد هم که به قم رفت و سالی يکبار نزد ما به فریمان میآمد.
علاقه شدید به درس و مطالعه
محمدعلی مطهری؛ برادر استاد: مرحوم شهيد مطهری از کودکی با ما کاملاً متفاوت بود. احترام خاصی به پدر و مادر میگذاشت و علاقه شديدی به درس و مطالعه و مکتب داشت.
در عالم خودش بود
محمدباقر مطهری؛ برادر استاد: ما برادرها با بچهها به اين طرف و آن طرف میرفتيم و توپ بازی میکرديم، ولی ايشان که با ما برای تماشا میآمدند، در عالم خودشان بودند. با بچهها محشور نبودند. چندتا از طلاب از روستاهای اطراف برای تحصيل پيش پدرمان میآمدند و با مرتضی همدرس بودند. ايشان با آنان مأنوس بودند.
خواندن مقدمات نزد پدر
محمدعلی مطهری؛ برادر استاد: تا سن دوازده، سيزده سالگی در فريمان نزد مرحوم پدرم مقدمات را آموخت و دو سال هم من و او به اتفاق با يکديگر در مدرسه «ابدال خان» مشهد تحصيل میکرديم. بعد از دو سال مجدداً به فريمان برگشتيم.
بازگشت به فریمان
محمدعلی مطهری؛ برادر استاد: در سال 1314 که من و مرحوم اخوی در مشهد مشغول تحصيل بوديم، خبر دادند که منزلمان را خراب کرده اند و اسباب و اثاثية ما را بيرون ريخته اند. به همين خاطر، من و ايشان نتوانستيم ادامه تحصيل دهيم. ايشان مجبور شد يکی دو سال در فريمان و قلندرآباد، کتاب های مرحوم پدرم را مطالعه کند.
حافظه عالی و استعداد فوق العاده
محمدتقی مطهری؛ برادر استاد: ايشان از پنج سالگی کار آموزش و تعليم را از مکتبخانه فريمان آغاز کرد. برادر بزرگ ما حاج محمدعلی، استاد و من مقدمات عربی را در منزل نزد پدر میخوانديم. صبح ها در عين خواندن قرآن، پدرم صرف و نحو کلمات را از ما میپرسيدند و گاه مادر، ما را در اين امور ياری میداد، چون او هم درس را گوش میداد.
استاد شهيد، حافظه عالی، استعداد فوق العاده و توانايی نطق و خطابه خوبی داشت و از همان اوايل دوران طلبگی که در فريمان زندگی میکرد منبر میرفت. در سن 10 سالگی تحصيلات حوزوی را شروع کرد. در سال 1312 يا 1313 به اتفاق برادر بزرگترمان به مشهد رفته و در مدرسه «ابدال خان» دروس طلبگی را ادامه دادند.
دو سال مطالعه در فریمان
محمدتقی مطهری؛ برادر استاد: در زمان رضاخان که مدارس را بستند، ايشان به فريمان برگشت. اغلب کتاب دستش بود و به پشت دراز میکشيد و کتاب میخواند.
دو سال در فريمان بيکار بود و فقط مطالعه میکرد. بعدها در قم میگفت: من هرچه مايه مطالعات تاريخی دارم، مربوط به همان دو سالی است که از مشهد به فريمان برگشتم.
عزیمت به قم
فاطمه مطهری؛ خواهر استاد: موقعی که شهيد مطهری میخواستند به قم بروند پدر ما خيلی راضی بودند، چون خودشان هم اهل علم بودند و میدانستند چه راهی است. اما من مخالف بودم. مادرمان هم مثل من میگفتند: نرويد، همينجا بمانيد و درستان را بخوانيد تا شما را داماد کنيم.
محمدباقر مطهری؛ برادر استاد: ايشان در حدود هفده سالگی برای تحصيل به قم رفتند. مرد روحانی مسلکی بود به نام سيدعلی صابری. روزی که برادرم میخواستند به طرف قم حرکت کنند، مادرمان آينه و قرآن آورده بودند که استاد را از زير قرآن رد کنند. در همين لحظه، آقا سيدعلی آمد که خداحافظی کند، گفت: ان شاء الله میرويد، برنمیگرديد؟
مادرمان بنا کرد به داد و بيداد کردن. گفت: مرتضی! مادرجان! امروز هم دوشنبه است، هم 13 صفر است، هم اين آقا اين جمله به زبانش آمد؛ نرو. استاد گفت: مادر جان! اينها خرافات است، شما به اينها توجه نکنيد، چيزی نيست. الحمدلله رفتند و سلامت هم برگشتند.
بیاعتنایی به نصیحت دیگران
استاد شهید مرتضی مطهری: من در سنين چهارده، پانزده سالگى بودم كه مقدمات كمى از عربى خوانده بودم. بعد از واقعه معروف خراسان بود و حوزه علميه مشهد به كلى از بين رفته بود و هركس آن وضع را میديد میگفت ديگر اساساً از روحانيت خبرى نخواهد بود. جريانى پيش آمده بود كه احتياج به نويسندگى داشت. از من دعوت كرده بودند؛ مقالهاى را نوشتم. مردى بود كه در آن محل رياست مهمى داشت. وقتى آن مقاله را ديد، يک نگاهى به سر و وضع من انداخت. حيفش آمد، ديد كه من هنوز پابند عالم آخوندى هستم. شرحى گفت، نصيحت كرد كه ديگر گذشت آن موقعى كه مردم به نجف يا قم میرفتند و به مقامات عاليه میرسيدند، آن دوره از بين رفت، حضرت امير فرموده است بچهتان را مطابق زمان تربيت كنيد. و بعد گفت: آيا ديگران كه پشت اين ميزها نشستهاند ششتا انگشت دارند؟ و حرفهايى زد كه من آن فكرها را از مغزم بيرون كنم.
البته من به حرف او گوش نكردم. بعد به قم رفتم و مدت اقامتم در قم پانزده سال طول كشيد. بعد كه به تهران آمدم، اولين اثر علمى كه منتشر كردم كتاب «اصول فلسفه» بود. آن شخص هم بعد به نمايندگى مجلس رسيد و مردى باهوش و چيز فهم بود و در سنين جوانى احوال خوبى نداشت ولى بعد تغيير حالى در او پيدا شد. تقريباً در حدود هیجده سال از آن قضيه گذشته بود كه «اصول فلسفه» منتشر شد و يک نسخه از آن به دستش رسيد، و او يادش رفته بود كه قبلاً مرا نصيحت كرده بود كه دنبال اين حرفها نرو. بعد شنيدم كه هرجا نشسته بود به يک طرز مبالغهآميزى تعريف كرده بود. حتى يک بار در حضور خودم گفت كه شما چنين ايد، چنان ايد. همانجا در دلم خطور كرد كه تو همان كسى هستى كه در هیجده سال پيش مرا نصيحت میكردى كه دنبال اين حرفها نرو، من اگر آن موقع حرف تو را گوش میكردم الان يک ميرزا بنويسى پشت ميز ادارهاى بودم، در حالى كه تو الان اينقدر تعريف میكنى.