محمدتقی مطهری؛ برادر استاد: يک سال قبل از امضای فرمان مشروطه يعنی در سال 1323 قمری، پدرم با دختر يک روحانی به نام آخوند ملا جعفر روحانی ازدواج میکند. مادر ما زن نابغهای بود. استاد شهيد میگفت: «مادر ما يک کامپيوتر است».
او هرچه در زندگی شنيده بود و خوانده بود حفظ بود. از نظر حافظه، اعجوبهای بود. گاهی که استاد منبر میرفت و شعری میخواند، مادر دنباله شعر را میخواند و میگفت که از کدام شاعر است. استاد میگفت: ما يک صدم به مادر نرفتهايم.
گاهی که صبحها قرآن میخوانديم، پدرم صرف و نحو بعضی کلمات قرآن را از ما میپرسيد. هرگاه ما در جواب میمانديم، مادرم چون درس را گوش کرده بود، آهسته پاسخ صحيح را به ما میگفت. او از سه سالگی تمام خاطرات در يادش بود. حتی در سال آخر عمر درست میدانست که استاد در چه ساعتی و کدام روز از هفته و کدام ماه شمسی و قمری به قم رفته است.
نيروی بيان و نطق مادرم خيلی قوی و زيبا بود. اگر در مجلسی مینشست که پانصد زن بودند، تنها او سخنگو بود. خيلی قشنگ حرف میزد. استاد میگفت: من چهل سال است با اين مادر سروکار دارم، عجيب است که الان هم که صحبت میکند من جملات بکر و ضربالمثلهايی از او میشنوم که برايم تازگی دارد.
خيلی شجاع و پردل و قوی بود. من در سن 15–16 سالگی که جوان و ورزشکار بودم، گاهی سر به سر مادرم میگذاشتم. يک بار مادرم به من گفت: مثل اينکه خيلی به خودت مغروری، خيال کردهای مرد شدهای؟!. سپس بلند شد و دو دست مرا گرفت و تکان شديدی داد. هر کاری کردم که دستهايم را آزاد کنم زورم نرسيد.
او طب سنتی را هم مطالعه کرده بود. تمام کتاب «تحفه حکيم مؤمن» را حفظ بود. او حدود 60 سال در فريمان برای زنها طبابت کرد. پدرم 60 سال طبيب روحانی مردم فريمان و مادرم طبيب جسمانی آنان بود.
از بيماران هم پول نمیگرفت و هزينههای درمان را خودش میداد. يکبار همسر يک چوپان جوان از ده «سفيد سنگ» برای درمان آمده بود. پس از معاينه، مادرم گفت او نياز به چند روز بستری شدن دارد. مادرم او را به ناچار در منزل خودمان در يک اتاق بستری کرد و به شوهرش گفت: ده روز ديگر بيا و زنت را ببر. پس از ده روز چوپان به همراه گوسفندی که برای مادرم آورده بود – و او نپذيرفت – به خانه ما آمد و همسرش در حالی که کاملاً خوب شده بود همراه شوهرش رفت[1].
همسر استاد: مادر استاد مطهری از زنان بسيار محترم و از زنان تحصيل کرده امروز، خيلی با سوادتر و آگاهتر بودند. ايشان زن فوقالعادهای بود. از نظر سخن گفتن بسيار گرم و مطالب را جالب بيان میکردند. در کار طبابت عجيب وارد بودند و همچنين در زمينه درمان نازايی. گذشته از تبحر علمی، نفس عجيبی داشتند و به سبب خلوص نيت و عقيده پاک، کارشان بسيار مؤثر واقع میشد و در عين حال دارای روح لطيف و مهربان و بیتوجه به زخارف و وابستگیهای دنيا بودند.
ايشان وقتی از دنيا رفتند جز يک انگشتر و سه دست لباس، چيز ديگری از خود باقی نگذاشتند. مثلاً اگر لباس تازهای خريداری کرده بودند و بر تن میكردند و کسی لباس را میديد يا خدمتکار خانه میگفت: بیبی جان چه لباس زيبايی! ايشان لباس را در میآوردند و به او میدادند. در عين توانمندی روحيهای باگذشت، مهربان و در خدمت مستضعفين داشتند[2].
[1]– سیری در سیره استاد مطهری، فصلنامه شورای فرهنگی و اجتماعی زنان، سال سوم، شماره 10، زمستان 1379، ص57-42.
[2]– همان.